كارگاه آموزش ترجمه، كارگاه مقاله نويسي مجازی، ترجمه‌ي مقالات به زبان انگليسي

.
اطلاعات کاربری
درباره ما
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
دیگر موارد
آمار وب سایت

.آموزش مجازی (از طریق اینترنت) ترجمه متون علمی و مقاله نویسی انگلیسی . لطفا با ایمیل زیر و یا شماره تلفن 09153025668 تماس بگیرید. sarv_press@yahoo.com

:: موضوعات مرتبط: ادبيّات , داستان‌ها , خاطرات , ,
:: برچسب‌ها: کتاب , شهردار , عظیم , سرودلیر , عسگری , علی‌اصغر ,
:: بازدید از این مطلب : 227
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : عظيم سرودلير
ت : سه شنبه 19 ارديبهشت 1402
.

.آموزش مجازی (از طریق اینترنت) ترجمه متون علمی و مقاله نویسی انگلیسی . لطفا با ایمیل زیر و یا شماره تلفن 09153025668 تماس بگیرید. sarv_press@yahoo.com

:: موضوعات مرتبط: ادبيّات , داستان‌ها , ,
:: برچسب‌ها: داستان , سرو , عظیم , سرودلیر , ,
:: بازدید از این مطلب : 263
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : عظيم سرودلير
ت : چهار شنبه 21 دی 1401
.

.آموزش مجازی (از طریق اینترنت) ترجمه متون علمی و مقاله نویسی انگلیسی . لطفا با ایمیل زیر و یا شماره تلفن 09153025668 تماس بگیرید. sarv_press@yahoo.com

:: موضوعات مرتبط: داستان‌ها , تأليفات , خاطرات , فارسي , ,
:: برچسب‌ها: نوه , مختار , بابا , داستان , عظیم , سرودلیر , همدان , درگزین , شاهنجرین ,
:: بازدید از این مطلب : 257
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : عظيم سرودلير
ت : چهار شنبه 21 دی 1401
.

پسر سونامی (قسمت 4)

 

آره درست بود! رونالدو با بعضی از شخصیّت های فوتبال اندونزی به دیدن مارتونیس آمده بودند. گزارشگر اسکای نیوز خبر پیدا شدن مارتونیس را که هنگام گم شدن، پیراهن تیم ملّی پرتغال را به تن داشت منتشر کرده بود. شخصیّت های فوتبال پرتغال تحت تأثیر این خبر قرار گرفته و هر کدام در این رابطه اقدامی کرده بودند. مثلاً لوئیس فلیپ اسکولاری، مربّی تیم ملّی فوتبال پرتغال به جای خانة آن هارا که بکلّی از بین رفته بود خانة جدیدی برایشان خرید. فدراسیون فوتبال پرتغال هم چهل هزار یورو برای او فرستاد که پدر ش به حساب پس انداز مارتونیس واریز کرده بود تا بتواند با آن تحصیلاتش را ادامه بدهد. رونالدو هم قول داده بود که بدیدن او برود. حالا هم به قولش عمل کرده بود.

رونالدو فقط به دیدنش بسنده نکرد. پس از پذیرائی مختصر، رونالدو از بقیّة میهمانان جدا شد و با مارتونیس کنار دریا رفتند.

-        مارتونیس! دوست داری چکار کنیم؟

-        با هم فوتبال باز ی کنیم.

-        باشه. پس من دروازه بان وا می ایستم و تو شوت بزن.

-        باشه. آماده ای؟

-        بله که آماده ام.

-        پس بگیر آمد!

-        این هم توپ تو. ولی خودمونیم، عجب شوت هائی می زنی! حتماً یه روزی فوتبالیست معروفی می شی.

بعد از کمی بازی کردن بنا به پیشنهاد رونالدو، سوار ماشین شدند و به داخل شهر رفتند. مردم از همه طرف به سوی آن ها هجوم می آوردند. دختر ها و پسر ها هرکدام با قلم و کاغذ جلو می دویدند و از آن ها امضاء می خواستند. رونالدو سعی می کرد به هیچکدام از آن ها اعتنائی ننموده فقط با مارتونیس باشد. با هم به کافی نت رفتند و باهم بازی کامپیوتری کردند. بعد به چند تا فروشگاه لوکس سر زدند و رونالد هم برای خودش سوقاتی خرید و هم برای مارتونیس هدایای با حال.

 پس از گشت و گذار در شهر، به خانه مارتونیس بر گشتند. رونالدو یکی از پیراهن های فوتبالش را هم یادگاری به مارتونیس داد و پس از نوشتن یاداشتی در دفتر درسی او و امضاء آن از او خدا حافظی نموده و آن جارا ترک کرد.

در مدّتی که رونالدو در بندر آسه همراه مارتونیس بود خبر نگاران هم به آن جا سرازیر شده بودند. هرکدام از آن ها سعی می کرد مصاحبه ای انجام دهد.

-        آقای رونالدو، چه چیزی باعث شده که شما اینجا بیائید؟

-        من وقتی خبر پیدا شدن مارتونیس را شنیدم همان موقع قول دادم که حتما به دیدنش بیام. الأن هم به قولم عمل کردم. مشکلاتی را که این بچّه پشت سر گذاشته آدم بزرگ ها از پس آن ها بر نمی آمدند. ماباید به او احترام بگذاریم.

-        آقای رونالدو، مارتونیس را چی جور بچّه ای می بینید؟

-        اون یه پسر خاصی است.

-        منظورتان از خاص چیست؟

-        پسری شجاع، سالم، و خوش قیافه.

-        آیا بعد از این هم با او ارتباط خواهی داشت؟

-        بله من اونو به تماشای بازی خودم در منچستر یونایتد هم دعوت کرده ام.

-        آقای ساربینی، شما بعنوان پدر مارتونیس از او چه انتظاری دارید؟

-        می خواهم پسر زرنگی باشه و آینده روشنی داشته باشه.من از او می خواهم درس بخواند، خواندن قرآن را یاد بگیرد، و در کلاس های زبان انگلیسی شرکت کند.

-        آیا شما بوجود او افتخار می کنید؟

-        بله ! اگر زندگی خوبی داشته یا فوتبالیست حرفه ای بشه من هم به او افتخار خواهم کرد.

-        آیا شما از فوتبال بازی کردن مارتونیس خوشحال هستید؟

-        بله ! اجازه میدم بعد از ظهر ها فوتبال بازی کنه.

-        شما چی آرزوئی در رابطه با ایشان دارید؟

-        میخوام مثل خودم نباشه. من نه تحصیلات درستی داشتم و نه شغل خوب. امید وارم او شغل خوبی داشته باشه.

-        شنیدیم که شما با ایشان به پرتقال  سفر کرده اید. چه موقع به این سفر رفتید؟

-        شش ماه پس از سونامی، انجمن فوتبال اسپانیا از ما دعوت کرد که به آنجا برویم و با فوتبالیست های بزرگ آن جا دیداری داشته باشیم.

-        کجا ها و چه کسانی را دیدید؟

-        در استادیوم لا لوز در مادرید حضور پیدا کردیم و فوتبالیست های معروفی مانند فیگو، کاریزما، وریکاردو و دیگر بازیکنان تیم ملّی پرتقال را دیدیم.

-        شنیدیم که رونالدو پسرتان را به تماشای بازی خودش به انگلستان دعوت کرده. آیا شما اجازه می دهید مارتونیس به آنجا برود؟

-        اگه قرار باشه که بره باید خودم هم همراه او بروم. چون فقط همین یکی برای من باقی مانده.

-        سلام مارتونیس. میشه چند تا سئوال از شما بپرسم؟

-        بله. بفرمائید.

-        وقت های آزاد خود را چگونه می گذرانی؟

-        وقت های بیکاری، فوتبال بازی می کنم. فوتبال را دوست دارم.

-         غیر از فوتبال، دیگه به چی ورزش هائی علاقمند هستی؟

-        به ورزش های دیگر علاقه ای ندارم.

-        فکر می کنی چرا این قدر به فوتبال علاقمندی؟

-        چراشو نمی دونم. ولی پدر بزرگ من هم فوتبالیست بود.

-        الأن چه آرزوئی داری؟

-        من فقط می خواهم مادرم را ببینم......

بعد از رفتن میهمانان و خبر نگاران، مارتونیس سرش را به زیرانداخته و بطرف ساحل حرکت می کند و دور از چشم همه، روی ماسه های نرم و مرطوب نشسته و چشمهای اشک آلودش را به امواج لطیف دریا می دوزد که یکی پس از دیگری به سمت ساحل می آیند و قبل از رسیدن به آن در ماسه های ساحل ناپدید می شوند. انگار این ها سفیران آشتی هستند که دریا به دربار مارتونیس می فرستد تا با او روابط صلح آمیز برقرار کنند ولی آن ها هیچ وقت موفّق به آن نمی شوند.

 

پایان

.آموزش مجازی (از طریق اینترنت) ترجمه متون علمی و مقاله نویسی انگلیسی . لطفا با ایمیل زیر و یا شماره تلفن 09153025668 تماس بگیرید. sarv_press@yahoo.com

:: موضوعات مرتبط: داستان‌ها , ,
:: برچسب‌ها: martunis , sarbini , story , in , Persian , by , Azim , Sarvdalir , Iran ,
:: بازدید از این مطلب : 471
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : عظيم سرودلير
ت : پنج شنبه 11 ارديبهشت 1399
.

پسر سونامی (قسمت 3)

 

 

ایجو تصمیم گرفت که هر چه زود تر پسر بچّه را نجات دهد. امّا عبور از این همه چوب و تخته پاره و رسیدن به آن خیلی هم ساده نبود. نصف روز طول کشید تا ایجو توانست با شکستن یا جا بجا کردن آن ها خودش را به پسر بچّه برساند. او وقتی توانست پسر بچّه را پائین بیاورد که خودش هم از نای و توان افتاده بود. مارتونیس هم از ضعف، قدرت حرکت نداشت.

 

 ایجو در حالی که مارتونیس را در کنار ش خوابانیده بود، خسته و کوفته روی ماسه های خیس ساحل نشسته و چشمانش پر از غم خودرا به دریا دوخته بود. گوش های ایجو هم مانند چشمانش بسیار  حسّاس بودند و از کوچکترین صداها هم نمی گذشتند. آن ها به مغز ایجو پیغام دادند که صدای غیر عادی می شنوند، صدائی مثل صدای نزدیک شدن یک ماشین. این پیغام، چشم ها و تمام حواس ایجو را به سمت صدا هدایت کرد. درست بود! یک دستگاه ماشین جیپ در ساحل به سمت آن ها می آمد!

 

دونفر کانادائی با یک نفر راننده و راهنمای محلّی گروه به آن ها نزدیک شده و توقّف نمودند. آن ها از ماشین پیاده شده و نزد ایجو و مارتونیس آمدند. کانادائی ها شروع کردند به صحبت کردن و با هر جمله ای که از زبان آن ها جار ی می شد بلا فاصله راهنما آن را به زبان ملایو، زبانی که مردم اندوزی با آن صحبت می کردند ترجمه می کرد.

 

-        ما گزارشگر شبکه سی بی سی کانادا هستیم. می خواهیم با شما صحبت کنیم.

 

-        من کار مهمتری دارم که باید انجام بدهم. خواهش می کنم شما هم به من کمک کنید.

 

-        کار مهمّتان چیه؟

 

-        این بچّه را من الأن تازه پیدا کرده ام. او توان خودش را ازدست داده. باید برسانیمش به بیمارستان.

 

-        جدّی میگی! ما فکر کردیم که پسر شماست و خسته شده خوابیده!

 

-        نه! من اونو روی اون خرت و پرت ها پیدا کردم!

 

سر نشینان جیپ که کمی هم دست پاچه شده بودند با سرعت مارتونیس را به داخل ماشین منتقل نموده و با سرعت دور زده و به سمت شهر حرکت نمودند. در حالی که راننده با سرعت تمام روی جاده حرکت می کرد، کانادائی ها شروع کردند با هم صحبت کردن:

 

-        ما دنبال چی بودیم! چی گیرمان آمد!

 

-        آره! ما اعزام شده بودیم که در بارة اثرات سونامی بر زندگی ماهیگیرها گزارش تهیّه کنیم حالا این بچّه را پیدا کرده ایم!

 

-        من فکر می کنم سوژه خوبی برای انتشار در تمام جهان پیدا کرده ایم.

 

-        ببین یان! پیرانشو نگاه کن!

 

-        چیه؟ آره! جالبه! اون پیراهن فوتبال تیم ملّی پرتغال رو تنش کرده! اون هوادار این تیمه!

 

-        آره! خیلی جالبه!

 

-        حالا کجا ببریمش؟

 

-        بهتره اوّل ببریم به دفتر حمایت از کودکان کانادا که این جا نمایندگی دایر کرده. اون ها می دونند که بعدش چه کار کنند.

 

-        راست می گی. اینجوری هم برای کشورمان اعتبار کسب می کنیم و هم این که اون ها بهتر راه و چاه رو بلدند.

 

صدای ترمز ماشین جیپ در مقابل ساختمان مدرسه ای که در اختیار دفتر حمایت از کودکان کانادا قرار گرفته بود توجّه همه عابرین را به خود جلب کرد. کارکنان دفتر با شنیدن صدای ترمز ماشین از ساختمان بیرون ریختند. آن ها پسر بچّة بد حال را به داخل ساختمان بردند. پزشک گروه پس از معاینه او، رو  به لورا، رئیس گروه نموده و گفت:

 

-        دستور بدید لباس گرم بیارند، سریع لطفاً.

 

-        در چی حالیه؟

 

-        دچا رسوء تغذیه است. آب بدنش هم کشیده شده. خستگی شدیدی هم داره!

 

-        چکارباید کرد؟

 

-        باید آماده کنیم و بعد اعزام کنیم به بیمارستان.

 

پرستار گروه یک دست لباس گرم آورد و سریع لباسش را عوض کرد. طبق دستور پزشک، مارتونیس را به بیمارستان منتقل نمودند. یکی از گزارشگر ها پیراهن قرمز رنگ گل آلود مارتونیس را برداشت و با دقّت ور انداز کرد:

 

-        این شماره مال رُوایی کوستا، عضو تیم ملّی فوتبال پرتغاله!

 

بعد پیراهن را داخل کیسه پلاستیک قرار داده و داخل کوله پشتی خود گذاشت.

 

در بیمارستان ، به محض رسیدن، ابتدا  توسّط پزشک متخصص کودکان، معاینه و سپس بلا فاصله به دستور پزشک، به او سرم وصل کردند. روز بعد حال مارتونیس رو به بهبودی گذاشت. کم کم توانست صحبت کند. یکی از کسانی که در آنجا بستری بود او را شناخت. او می دانست که پدر بزرگ ماتونیس از سونامی جان سالم بدر برده. بلا فاصله رفت و پدر بزرگ اورا آورد. یک نفر دیگر هم از پدر او خبرداشت. او هم رفت و پدر مارتونیس را آورد. وقتی هر سه باهم به چادری که به جای خانه شان بر پا شده بر گشتند، مارتونیس فهمید که مادر ، برادر و خواهرش را سونامی از آن ها گرفته.

 

مارتونیس هنوز به دریا خیره شده بود که ناگهان یکی از اهالی با عجله و با سر و صدا به طرف او و بقیّة بچّه ها آمد:

 

-        مارتونیس!............ مارتونیس!........... رونالدو! رونالدو!

 

مارتونیس در حالی که لبخندش کمی شیرین تر می شد، با خودش گفت:

 

-        پس بلأخره به قولش عمل کرد!

 

او به آرامی از زمین بلند شد و در حالی که شادی و غم در ذهن او باهم عجین شده بود به خانه شان را ه افتاد. بچّه های تیم هم که هیجان زده شده بودند، دور اورا گرفتند و در حالی که از سر و کولش بالا می رفتند با هم به طرف خانه ها حرکت کردند.

 

ادامه دارد....

 

.آموزش مجازی (از طریق اینترنت) ترجمه متون علمی و مقاله نویسی انگلیسی . لطفا با ایمیل زیر و یا شماره تلفن 09153025668 تماس بگیرید. sarv_press@yahoo.com

:: موضوعات مرتبط: داستان‌ها , ,
:: برچسب‌ها: martunis , sarbini , story , in , Persian , by , Azim , Sarvdalir , Iran ,
:: بازدید از این مطلب : 445
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : عظيم سرودلير
ت : پنج شنبه 11 ارديبهشت 1399
.

پسر سونامی (قسمت 2)

 

کامیونی که مارتونیس در داخل آن بود مانند سبد چوبی در میان امواج سهمگین، این طرف و آن طرف می رفت. ناگهان کامیون به درخت بزرگی که از ریشه کنده شده و در آب شناور بود برخورد کرد و واژگون شد.

مارتونیس که دستش به جائی بند نبود به درخت برخورد کرد و دو دستی، آن را محکم چسبید. درخت به آن بزرگی مانند تکّة چوب روی موج ها این طرف آن طرف می رفت و مارتونیس را هم با خودش می برد. اسباب و اثاثیة خانه ها، تکّه پاره های قایق های ماهی گیری، وسایل مغازه ها، تکّه چوب های دیوار های خانه ها، وسایل ماشین ها پشت سر هم روی امواج می غلطیدند و بهم می خوردند. گاه گاهی بعضی از آن ها به پشت ماتونیس می خوردند و اورا مانند تکّه گوشت روی میز تختة قصّابی می کوبیدند. حتّی یک بار تختة بزرگ میخ داری به پشت او اصابت کرد و میخ ها را به کمر و قولنج او فرو برد و زخمی کرد. با همة این اوصاف مارتونیس درخت را رها نمی کرد.

در این گیر و دار تخت خواب یکی از خانه که در میان امواج می غلطید در داخل شاخه های درخت گیر کرد. دو نفراز مردم روستا هم که به آن چسبیده بودند نتوانستند تعادل خودرا حفظ کنند، رها شده و اسیر موج گردیدند و به داخل دریا کشیده شدند.

موج ها پس از چند بار آمدن و رفتن آرام گرفتند امّا دیگر اثری از روستا نبود. چیزی که باقی مانده بود فقط تکّه های چوب و اسباب و اثاثیه منزل و ماشین و مغازه ها بود که روی آب شناور بودند. درختی که مارتونیس به آن چسبیده بود به همراه کوهی از وسایل و تخته شکسته حدود دو کیلومتر دور تر از روستا در محلّ قبرستان قدیمی امپراطور ها به گل نشست. او فقط توانست خودش را به تخت خواب چوبی رسانده و روی آن دراز بکشد.

مارتونیس از هوش رفته بود. روز بعد، قطره های باران ساحلی اورا به هوش آوردند. وقتی چشمانش را باز نمود خودش را روی تخت چوبی که روی شاخه های درخت گیر کرده بود در میان کوهی از تخته پاره ها، وسایل در هم شکسته دیگر در منطقة قبرستان امپراطور های سامودرا دید. تمام بدنش درد می کرد. خون بدنش روی زخم ها خشکیده بو. بازحمت توانست تکانی به خودش بدهد. نیم خیز شد و کم کم توانست بنشیند. احساس تشنگی و گرسنگی می کرد. یادش آمد که هروقت که بازی می کرد و گرسنه می شد به طرف خانه چوبی شان می دوید. مادرش از حال و روزش می فهمید که گرسنه است. لقمه ای می گرفت و با یک لیوان آب به دست او می داد. ولی حالا نمی دانست که مادرش کجاست. دست دراز شده مادرش در میان امواج یادش آمد ولی نمی دانست که آیا کسی دست اورا گرفت و نجاتش داد یا نه!

هیچ موجود زنده ای در اطراف دیده نمی شد. دست راستش را دراز کرد و شاخة گل آلود درخت را گرفت و یواش یواش بلند شد سر پا. در میان گل و لای به عمق حدود یک متر کوهی از وسایل در هم شکسته و تخته پاره ها روی هم انباشته شده بود و مارتونیس هم در قلّة آن قرار گرفته بود. او نه می توانست از میان آن همه وسایل بگذرد و پائین بیاید و نه قادر بود از باتلاق پیرامون آن ها خودرا نجات دهد.

مارتونیس با احتیاط در اطراف خود شروع کرد به جستجو کردن. ناگهان چشمش به دو بطری آب معدنی افتاد که صحیح و سالم در میان تخته پاره ها افتاده بودند. با احتیاط از میان چوب ها و تخته شکسته ها عبور کرد و رفت و آن دو بطری را برداشت و در بغل فشرد و با خود به روی تخت آورد.  دو باره بلند شد و به جستجو ادامه داد. این بار چند بسته ماکارونی و دو سه پاکت بیسکویت پیدا کرد. آن هارا نیز با احتیاط آورد و در کنار بطری های آب گذاشت. بعد بلند شد و هر چه گشت چیز دیگری پیدا نکرد.

مارتونیس نمی دانست که چند روز باید در اینجا مقاومت کند. او تصمیم گرفت آذوقه موجود را جیره بندی کند تا بتواند مدّت زیادی دوام بیاورد. با خود قرار گذاشت که فقط روزی دو بار آن هم هر بارفقط دو قلوپ آب بخورد، یکی صبح و یکی هم عصر. ماکارونی و بیسکویت هارا هم برای مدّتی طولانی جیره بندی کرد. او طبق برنامه هرروز صبح مقداری ماکارونی خام می خورد و از روی آن هم دو قلوپ از آب معدنی را سر می کشید و عصر هم دو عدد بیسکویت می خورد و دو قلوپ آب هم از روی آن می نوشید.

هرروز آفتاب از یک طرف بیدار می شد و راه همیشگی اش را در پیش می گرفت و در آسمان حرکت می کرد. از همان اوّل هم چشمش را به مارتونیس می دوخت تا لحظه ای که در طرف دیگر دنیا تک تنها در پشت درخت ها  فرور میر فت. مارتونیس اصلاً دوست نداشت سرش را بلند کند و اطراف را نگاه کند. تمام آب ها و باتلاق اطراف او پر بود از جنازه های زن  و مرد و دختر و پسر روستا. هر وقت که دیو وحشت می خواست سراغ او بیاید، او یقة پیراهنش را به صورتش می کشید و سعی می کرد چهرة مادر ، پدر و برادر و خواهرش را بیاد آورده و با آن به خواب رورد. با گرم شدن هوا پشه ها به سراغ او می آمدند و هرکدام با هربار نشستن و برخاستن لکّة قرمز رنگی را روی بدن او باقی می گذاشتند و می رفتند.

هرروز یکی دو بار باران می بارید و تمام لباس های پسر کوچولوی تک و تنها را خیس می کرد. ولی همین که باران قطع می شد آفتاب از پشت ابر ها سر بالا می آورد و با گرمای لطیفش کم کم لباس های او را خشک می کرد. روز پانزدهم آب بطری ها به پایان رسید. در این مدّت حتّی یک نفر هم به آن طرف نیامده بود. هلیکوپتر ها هم که در آسمان دور می زدند و دنبال آدم های زنده مانده می گشتند نمی توانستند پسر به آن کوچگی را در میان کوهی از چوب و تخته و وسایل شکسته تشخیص دهند.

از آن روز به بعد  باران علاوه بر خیس کردن مارتونیس، نقش دیگری هم ایفا کرد. مارتونیس می توانست با جمع کردن آب باران در داخل بطری ها خود را از تشنگی نجات دهد.

در نوزدهمین روز،  آفتاب روز سیزدهم ژانویه با لبخند شیرینی سر از مشرق در آورد. روستائیان باقی مانده، گرچه دلشان پر از غم و غصّة از دست رفتن اعضای خانواده و بستگانشان بود ولی کم کم بفکر ادامة زندگی افتاده بودند. ایجو که قبل از زمین لرزه و سونامی از راه جمع آوری ضایعات و فروش آن ها زندگانی خودرا می گذرانید تصمیم گرفت کارش را دو باره شروع کند. او که اکنون تک و تنها مانده بود زیپ چادر کوچگی را که سازمان های امدادرسان به او داده بودند باز کرد و از آن خارج شد. او توانسته بود قایق خودش را که در میان درختان گیر کرده و از سونامی در امان مانده بود پیدا کرده و دوباره راه بیندازد.

 بابالا آمدن آفتاب، ایجو سوار قایقش شد و در آب های کم عمق بموازات ساحل به راه افتاد. چشمان بادامی و تیز بین ایجو در دریا و در ساحل دنبال ضایعات می گشت. در منطقة قبرستان امپراطور ها چشمش به کوهی از ضایعات و چوب و تخته افتاد. قایق را به طرف ساحل راند و در گوشه ای نگهداشت. از قایق پیاده شد و بطرف آن ها رفت. در کنار ی ایستاد و شروع کرد به وَر انداز کردن آن ها. ناگهان چشمش به نقطه ای در بالای تپّة ضایعات افتاد که حرکت می کرد. دقیق تر نگاه کرد. یک پسر بچّه! ایجو مات و مبهوت سر جای خود ایستاد. البتّه آن روز ها چیز هائی از این قبیل خیلی هم غیر عادی نبود.

 

ادامه دارد....

.آموزش مجازی (از طریق اینترنت) ترجمه متون علمی و مقاله نویسی انگلیسی . لطفا با ایمیل زیر و یا شماره تلفن 09153025668 تماس بگیرید. sarv_press@yahoo.com

:: موضوعات مرتبط: داستان‌ها , ,
:: برچسب‌ها: martunis , sarbini , story , in , Persian , by , Azim , Sarvdalir , Iran ,
:: بازدید از این مطلب : 470
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : عظيم سرودلير
ت : پنج شنبه 11 ارديبهشت 1399
.

پسر سونامی (1)

 

              بچّه های تیم، روی ماسه های نرم ساحل با شور و حرارت مشغول بازی فوتبال بودند. تمام حواس آن ها به توپ بود و حرکت پاهای همبازی هایشان. مارتونیس ناگهان سرعتش را کم کرد. انگار انرژی بدنش کم کم کشیده می شد.  اوبه آرامی از بازی خارج شد و رفت در کناری نشست و به دریا خیره شد و قطره های اشکی را که از گوشه های چشمانش در جویبار خشک لب هایش جاری شده بودند مزه مزه کرد. چند دقیقه گذشت. لب های مارتونیس  مانند گُلی که از بی آبی افسرده باشندبا چشیدن شبنم شور مزة اشک چشمانش دوباره شکفته شدند و لبخند تلخ و شیرینی روی آن ها شکل گرفت.

بچّه ها بازی را نگه داشته بودند. سایتا، ناتال، نوح، ایمان، اسمایا، و ساتری هر کدام سرِ جای خود ایستاده و چشمانشان را به مارتونیس دوخته بودند. آن ها می دانستند چرا مارتونیس از بازی بیرون رفته و روی زمین نشسته بود. با موقعیّتی که او داشت همین اندازه هم که با آن ها بازی کرده بود باید خدارا شکر می کردند.

چشمان مارتونیس به دریا خیره شده بود. انگار داشت یک جوری با دریا صحبت می کرد. موج های آرام اقیانوس می رقصیدند و می رقصیدند و پشت سرهم با شتاب به سمت ساحل آمده و در ماسه های نرم ساحل ناپدید می شدند. ساربینی، پدر مارتونیس باقایق کوچک ماهی گیری اش به دریا رفته بود. مارتونیس فکر می کرد که اگر اقیانوس دوباره به خشم آمده و پدرش را هم از او بگیرد، او چگونه می توانست به تنهائی زندگی کند. از طرفی هم تجربه تلخ سه سال پیش مارتونیس به او یاد داده بود که خطر دریا برای ساحل نشین ها کمتر از کسانی که به دریا رفته  اند نیست.

مارتونیس شروع کرد در دل خود با دریا صحبت کردن.

-        تو که از اوّل با ما مهربان بودی. نمی شد همین طور مهربان بمانی؟ اگر از ماهی گرفتن پدرم ناراحت بودی، چرا به ماهی ها نگفتی به ساحل نزدیک نشوند؟ چرا حمله کردی و مارا به خاک سیاه نشاندی؟ نکنه ماهی ها از دست پدرم به تو شکایت کرده بودند؟ اگه این طور بود تقصیر مادرم، خواهر کوچکم انیسه، و برادرم ناکولا چی بود؟

مارتونیس می دانست که دریا هم تقصیری نداشته. اگر زمین نمی لرزید و پوستة زمین در کف دریا جابجا نمی شد ، دریا که کاری با آن ها نداشت. مگر تا حالا سخاوتمندانه زندگی آن هارا با ماهی های ریز و درشتش تأمین نکرده بود؟ مگر سالیان سال، پدر مارتونیس و رفقایش را هر روز  صحیح و سالم با سبد های پر از ماهی پیش خانواده هایشان برنگردانده بود؟

دریا آرام و با شکوه در بستر خود آرمیده بود و موج های دلنوازش را به طرف ساحل می فرستاد که آنها هم در ماسه های نرم ساحل ناپدید می شدند.  

صدای امواج دریا، در بازگشت، مارتونیس را ، با خود به سال های گذشته برد، زمانی که بچّه ها تعدادشان خیلی بیشتر از حالا بود و صدای و هیاهوی شادی ای شان را که گوش ساکنان آن اطراف را کر می کرد، اکنون می توانست فقط در میان صدای امواج بشنود . سه سال پیش بود که مارتونیس با بچّه ها، روی ماسه های نرم ساحل، فوتبال بازی می کردند. آن ها آنقدر بازی کردند که خستة خسته شدند. درس و مشق مدرسه شان هم که  مانده بود باید می رفتند و می نوشتند. از همدیگر خدا حافظی نموده و بطرف خانه هایشان دویدند.

مارتونیس توپ فوتبالش را به گوشة ایوان پرتاب کرد و بدون این که پیراهن فوتبال قرمز رنگش را که از عرق بدنش خیس شده بود  از تن بیرون آورد، وارداطاق نشیمن شد. پدر، مادر، برادر، و خواهر کوچکترش دور هم نشسته بودند و با هم گپ می زدند. پدرش داشت اتّفاقاتی را که امروز صبح هنگام ماهی گیری در دریا افتاده بود تعریف می کرد. مارتونیس هم به جمع آنان پیوست و درحالی که با گوشة پیراهن، عرق پیشانی اش را پاک می کرد گوش هایش را به صحبت های پدرش سپرد.

چند دقیقه ای نگذشته بود که دیوار های چوبی اطاق شروع کرد به لرزیدن. قاب عکس ها یکی پس ازدیگری به وسط اطاق پرتاب شدند. تنها لامپ آویز اطاق به رقص در آمد و در یک چشم بهم زدن همة اسباب و اساسیة اطاق و خانه بهم خورد. بدنبال آن سفال های سقف خانه شکسته یکی پس از دیگری فرو ریختند. زلزله همچنان ادامه داشت. همه اعضای خانواده به بیرون دویدند.

هنگامی که همة اعضای خانواده به فضای باز رسیدند، ساربینی، پدر مارتونیس بیاد پدر و مادر پیرش افتاد که خانه شان پنجاه شصت متر آن طرفتر قرار داشت و هیچکدام هم توان فرار کردن نداشتند. پدر بزرگ مارتونیس در جوانی فوتبالیست مشهوری بود ولی حالا به سبب پیری دیگر قادر به حرکت نبود. ساربینی به طرف خانه آن ها دوید و بقیّة اعضای خانواده هم بدنبال او به سمت خانة پدر بزرگ دویدند. وقتی به آنجا رسیدند دیدند که بقیّة فامیل ها هم همین فکر را کرده و آمده و در آنجا جمع شده بودند. خدا را شکر، کسی هم طوریش نشده بود. بیش از سی نفر در خانة پدر بزرگ مارتونیس جمع شده بودند و تازه داشتند با هم احوالپرسی می کردند که یک دفعه سر و صدا بلند شد:

-        فرار کنید! فرار کنید!

همة کسانی که در خانة پدر بزرگ جمع بودند دویدند به بیرون. اژدهای اقیانوس به خشم آمده بود و با ضربة دُمَش همة آب اقیانوس را به طرف ساحل می راند. آب اقیانوس، وحشت زده، کوه در کوه در هم می غلطید و به طرف خانه های روستائیان هجوم می آورد. هر کسی جان خودش را برداشته و به یک طرف می دوید. مادر مارتونیس دختر کوچکش را به مارتونیس سپرد و خودش هم دست پسر دیگرش را گرفت و باهم این طرف آن طرف می دویدند. اوّلین کسی که اسیر امواج گردید پدر مارتونیس بود. به دنبال او برادرش در دل امواج ناپدید شد. چیزی نگذشته بود که امواج سهمگین اعضای خانواده را چون پر کاه از زمین بلند نموده و هرکدام را به یک سو برد. درخت بزرگی که نزدیکی خانة مارتونیس بود زیر فشار امواج طاقت نیاورد و شکست. گویا این درخت دنبال فرصتی می گشت که تمام انتقام سنگ هائی را که مارتونیس به طرف او پرتاب کرده بود تا یک دانه از میوه هایش را بیندازد بگیرد. درخت، هنگام افتادن محکم به مارتونیس برخورد کرد. مارتونیس هفت ساله طاقت نیاورد و بی اختیار خواهرش انیسة را رها کرده و به آغوش امواج سپرد.

 موج دوّم، مارتونیس را مانند تکّه ای چوب روی تلّی از تکّه چوب ها پرتاب کرد. اینجا بود که او توانست به تکّه چوب بزرگی چسبیده و همراه آن در میان آب این طرف آن طرف پرتاب شود.  چند دقیقه نگذشته بود که مارتونیس به کامیونی که پر از بشکه های چوبی حمل ماهی بود برخورد کرد. خودش را به داخل کامیون انداخت.  امّا ناگهان موج بزرگی از راه رسید و کامیون را با همة سرنشینانش اوّل به طرف خشکی پرتاب کرد و بعد برگشت و با خودش به داخل دریا کشید. سرعت حرکت موج که پهنای دریا را با سرعت هواپیما پیموده و اکنون به دویست کیلومتر در ساعت رسیده بود آنقدر شدید بود که روستائیان فرصت جبغ کشیدن هم پیدا نکردند. مارتونیس فقط در یک لحظه دست های مادر و خواهرش را دید که از میان امواج به طرف او دراز شده بودند. بعد از آن دیگر هیچ اثری از آن ها ندید. از آن روز به بعد مارتونیس هر بار که چشمش به آب می افتاد چهرة مادرش را در آن می دید که داشت به پسرش نگاه می کرد و خوشحال بود که او نجات پیدا کرده بود

 

ادامه دارد....

.آموزش مجازی (از طریق اینترنت) ترجمه متون علمی و مقاله نویسی انگلیسی . لطفا با ایمیل زیر و یا شماره تلفن 09153025668 تماس بگیرید. sarv_press@yahoo.com

:: موضوعات مرتبط: داستان‌ها , ,
:: برچسب‌ها: martunis , sarbini , story , in , Persian , by , Azim , Sarvdalir , Iran ,
:: بازدید از این مطلب : 484
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : عظيم سرودلير
ت : پنج شنبه 11 ارديبهشت 1399
.

صفحه قبل 1 صفحه بعد

موضوعات
صفحات
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
پشتیبانی